Wednesday, August 20, 2008

فکر میکنی اونقدر ضخیمی که فکر و حسّت پیدا نیست
ولی بوی ترس و شک و پوسیدگی بالاخره به بیرون راه پیدا می کنه
نباید ادّعایی داشت ... فکرت از چشمات ... از صدات ... از آهنگ حرف هات ... از انتخاب کلماتت ... از رنگ پوستت بیرون می ریزه ... نباید گفت که نه ... که هرگز
من خودم حس میکنم که تنم بوی زخم میده ... من خودم حس میکنم که صدام آهنگ خفگی داره ... من گره ی کلافگی رو روی موهام میبینم ... و چه ابلهانه که تو فکر کنی من هیچ چیز رو در تو نمیبینم
نه ... تویی که فکر میکنی این حرفها رو واسه تو می زنم ... نه این حرفها مال تو نیست ...