
دراز کشیدم روی ملافه ی سبزی که با عشق شسته بود ... که بوی تمیزی و خواب بی کابوس بده ... به این فکر کردم که این دل بی تاب چی می خواد؟ ... چی از این حال در میاره منو؟ ... دلم می خواد موهامو تیغ بزنم ... دست بکشم روی پوست سرم ... گرمای زنده بودنمو دلم می خواد با پوست سرم حس کنم ... بعد با هر چیزی که پوست و جمجمه رو با هم ببرّه ... دور تا دور سرم رو ببرّم ... مثل کاسه برش دارم ... بذارمش یه گوشه تا مغزم یه ذره هوا بخوره ... بعد آب سرد بیارم و مغزم و باهاش بشورم ... بعد با سره بازه خنک بشینم توی حیاط زیر نور ماه