امروز ظهر رفتم از سر کوچه سیگار بگیرم ... وقتی برگشتم ماشین آقای استخر تمیز کن رو دیدم ... که خیلی هم اتفاقا آقای نازیه ... اسمشو یادم نیست سینا میدونه ... رفیق فابه سیناس ... گفتم سلام ... بعد دیدم هوا عین جهنم گرمه ... گفتم نوشیدنی براتون بیارم؟ ... گفت آره آب لطفا ... منم یه گلدون آب پر از یخ بردم واسش ... گفت شما هیچ وقت خونه نیستی ... دیگه اینممممممممممممممم به من تیکه میندازه
من امروز پیرهن پوشیدم !!!!!!!!!!! حوا هم اومد خونه ... همچین منو نگاه میکرد که من احساس کردم تازه یادش افتاده منم دخترم !!! منم بلدم از این کارا ... الانم به من میگه: جدیدا فعّال شدی ... (غذا درست میکنی ... ظرف میشوری ... لباس میشوری ... ورزش میکنی ... پیرهن میپوشی ... کارهای عجیب خلاصه ...) خدا نکنه من یک کار خدا پسندانه بکنم ... همه ی اینا یا فکر میکنن قیامت شده رو به قبله میشن ... یا فکر میکنن چیزی کشیدم ... یا از همه بدتر فکر میکنن میخوام به کسی زن بودنمو ثابت کنم ...