Sunday, August 31, 2008

بعد از ظهر بود و هوا اونقدر داغ ، که انگار آفتاب مغز آدم رو ذوب می کرد ... از دانشگاه بر می گشتم ... نزدیک شرکت کتاب از اتوبوس پیاده شدم، رفتم تو ... فلسفه و عرفان ... تاریخی ... سیاسی ... ادبیات کهن ... رمان فارسی ... گیاهی و تعبیر خواب! ... این آخری رو ۲ بار خوندم که مطمئن یه شوخیه زشت نیست ... نه، نبود ... با صدا خندیدم و رفتم طرف قفسه ی دوستهای خودم ... کلّی کتاب برداشتم ... شبیه اون موش خپله تو سیندرلا که دونه های ذرت رو روی دستش علم کرده بود تا زیر دندوناش ... چند تا پسر جنگولک اومدن تو از کنارم رد شدن ... خوشحال شدم ... گفتم ببین ... اینقدر این جماعت رو مسخره نکن، نگاه کن اینها هم همونایی رو میخونن که تو میخونی ... حالا گیرم ظاهرشون به آدمیزاد نمیره! ... بعد شنیدم یکیشون گفت: اوااااا!!! گیاهی و تعبیر خواب! ... تو دلم جوابشو دادم که: وای آره!!!! دیدی چه قدر مسخره س؟؟؟ ... بعد یارو گفت: وای!!! من همه ی اینا رو میخوام

از خانومِ بداخلاق کارت و رسیدم رو گرفتم و رفتم بیرون ... تشنم بود ... رسیدم به یه "بقّالیه" ایرانی ... رفتم تو ... ته مغازه یه یخچال پر از آب و دوغ و آب میوه بود ... یه بطری آب و یه آب انار برداشتم ... رفتم دمِ صندوق حساب کنم ... یه خانوم میان سالِ درشت و یه کم لات اومد ... یه آقایی گفت: خانوم این هلوها چه طورن؟؟؟ ... گفت: من چه میدونم؟ تازه آوردیم ... بعد خیلی خونسرد هلو رو از دست آقا گرفت ... با یه چاقو که من نفهمیدم از کجاش در آورد دو تا قاچ ازش برید ... یکی رو داد به من، یکی رم خودش خورد ... به مرده که یه کم دهنش باز بود گفت: از این خانوم بپرس چه طوره ، و به من چشمک زد ... هلوی نصفه رو هم گرفت طرفش گفت: بیا