من مفهوم مرگ رو وقتی کوچیک بودم و گربه کبوترم رو خورد نفهمیدم ... من مفهوم مرگ رو وقتی بزرگ شدم و خالم مرد هم نفهمیدم ... حتّی وقتی پدربزرگم ... باز هم نفهمیدم
من مرگ رو تازگی ها فهمیدم ... نزدیکی و بی صدا همراه بودنش رو امروز حس کردم ... و نه با مرگ عزیزی
من فقط ۲ روز در هفته کار میکنم ... و به خاطر جایی که میزم رو گذاشتن ... با تمام آدمهای اطرافم سریع دوست میشم ... من هر بار که کسی رو اونجا میبینم میدونم که ممکنه دیگه نبینمش ... و ما همیشه به هم لبخند میزنیم ... همیشه گرم سلام و گرم تر خداحافظی میکنیم ... و دلیل این گرمی این نیست که اونها از بقیه آدم های زندگیه من عزیزترن ... دلیل فقط و فقط درک این بی خبری از لحظه ی نبودن آدمهاست ... به دلیلی که برای من قابل درک نیست آدمهای اونجا همیشه در حال رفتنن ... هر هفته که میرم ... آدم جدیدی رو میبینم و میدونم که این آدم جدید یعنی باید بپرسم ... کی رفت؟؟؟
ما در جمع کوچیکمون همیشه به حرف های هم با دقت گوش میدیم ... با دقت به صورت همدیگه نگاه میکنیم ... و همیشه محبتمون رو بی کم و کسر نشون میدیم ... ما همه حقیقت تلخ ساده رفتن آدمها رو باور کردیم
و من باید بگم که دوستت دارم ... چون زمین زیر پای من برای صبر کردن محکم نیست ... چون من طاقت حسرت نگفتن ها رو ندارم