Friday, August 15, 2008

زنگ زدم به سحر ... تولّدش بود ... کلّی یاد قدیما کردیم ... گفت هنوز دفتری که من  هشت سال پیش توش چیز می نوشتم رو داره ... پرسیدم "بر ..ن" رو یادته؟؟؟؟؟؟ گفت واییییییی فکر کن یادم نباشه ... ما ۶ ماه تموم فکر کردیم تا بالاخره بچه ی مردم رو آبرومندانه از راه به در کردیم ... اونم داره ۲ هفته دیگه از ایران می ره ... پرسید آبان ۸۸ میای سر قرار؟ گفتم آره ... گفت فکر میکنی بقیه بیان؟؟؟

زنگ زدم به ساناز ... به فاصله ۵ دقیقه ... فکر کردم الان کلّی تعجّب میکنه ... گوشی رو برداشته می گه: کرّه خر باز تو رشته عوض کردی؟؟؟؟؟؟؟؟ ما زنها ذاتا خبر رسانیمون در سطح تیم ملّیه ...  
 این یکیم داره ۲۰ روز دیگه از ایران میره