Sunday, September 7, 2008

طاهر گفته بود ماشینم رو ببرم روغنش رو محض رضای خدا عوض کنم ... طرف های ساعت ۱۰ رفتم اون تعمیرگاهی که نزدیک خونه و آشنای خودش بود ... صاحبش هم یه آقای ایرانی-ارمنی بود که تا رسیدم و از ماشین پیاده شدم گفت: شما دختر محمّد آقا هستین؟ ... فهمیدم خودش تلفن زده سفارش کرده که دختر من حال و حوصله نداره زود کارش رو راه بنداز بره ... گفت یک ربع بشینم تمومه ... منهم که چیزی که تو ماشینم زیاده کتاب خوبه ... رفتم تو اتاقشون با کتابم روی مبل لم دادم ... چند دقیقه بعد خانمه ۳۵-۴۰ ساله، به نظر امریکایی که هیکلش هم شدیدا شبیه دختر بچه های نابالغ بود از در اومد تو وآقای آلبرت رو صدا زد  ... گفت که گویا مادرش، خانم فلانی، از مشتریهای قدیمی و همیشگی اینجا بوده و می خواد رسید کار آخرین باری که مادرش اینجا روی ماشینش تعمیرات انجام داده رو بگیره ... یارو گفت که همه ی مدارک با دست نوشته می شه و با اسم نمیتونه پیدا کنه، تاریخ و چیزهای دیگه می خواد ... ولی مادره رو شناخته بود و گفت خودش بهشون تلفن میکنه، مشخصات رو میگیره و پیدا میکنه ... خانومه یه جوری که انگار میترسه آلبرت پس بیافته گفت
Thats the thing! She passed away!
اینو که گفت من زودتر از آلبرت که حالا صورتش رو نمیدیدم ناخودآگاه بلند گفتم
OH MY GODDD!!!
خانومه با یک نگاه متحیر و مهربون و تشکر آمیز برگشت طرفم و من ادامه دادم
Im sorry for your loss
بعد گفت
It happened two weeks ago ... she got into a car accident Wednesday morning ... it was in the news too
بعد از چند جمله ای که بین ما رد و بدل شد، خانومه به آلبرت گفت که اون مدارک رو برای بیمه احتیاج داره که ثابت کنه مادرش یکی دو ماه قبل از تصادفش ترمز های ماشین رو عوض کرده بوده ... آلبرت خیلی فکر کرد و حرف هایی هم زد و گفت که یادش نمیاد مادرش در ۵-۶ ماه گذشته بجز تعویض روغن کاره پیش اونها انجام داده باشه ... و خلاصه به این نتیجه رسیدند که دختر اون خانم سعی کنه رسید رو پیدا کنه و برگرده ... وقتی که رفت آلبرت داشت داستان رو نیمه فارسی نمیه ارمنی برای همکارش که حتما اون هم مشتریه قدیمی رو میشناخته تعریف میکرد که من یکهو فکر بدی به ذهنم رسید و خواستم بهش بگم که مواظب باشه چون ممکنه همه ی این پرس و جو ها برای این باشه که بخوان ازش احیانا به جرم تعمیر بدِ ماشین که باعث مرگ مادرشون شده شکایت کنن و حسابی دردسر درست بشه ... نگاهی به صورت پر از غم آلبرت انداختم که لابد حالا داشت غم مرگ مشتریه چند سالش رو میخورد ... کسی توی مغزم فریاد زد که ...  گند بگیرن این مغز مریضِ منفی بافت رو شهرزاد ... چرا می خوای زهر به وجودش تزریق کنی؟؟؟؟ همین که این فکرسرطان زدت احساسات خودت رو به فنا میده کافیه ... بذار این زندگیشو بکنه