Tuesday, September 2, 2008

اسکار و خانومِ صورتی

اسم من بیخودی شهرزاد نیست
من زیاد حرف میزنم ... تازه حالا شفا پیدا کردم ... اونم چون فکر کنم مامانم بنده خدا یه نظره چیزی کرده بود ... باید بچگی منو میدیدین
کوچیک بودم ۲۴ ساعته یا با کسی یا با خودم حرف میزدم ... قدرت تخیل هم که خوب به هر حال 
هرکی هم زورش رسیده استفاده کرده از این اسم منو توقعی که باهاش میاد
کوچیک که بودیم سینا می ترسید بره حموم ... به زور و خواهش و التماس منو خر میکرد که خودش بره تو حموم ... پرده رو بکشه من برم بشینم تو حموم واسش قصه بگم ... منم همیشه از خودم قصه ی "بنِل" میساختم براش ور میزدم تا بیاد بیرون
لازمه بگم ۴ سال از من بزرگتره؟
الانم که حوا چون تعریف قصه گفتن منو از سینا شنیده همین کارو میکنه ... منتها میشینیم حرفهای دیگه میزنیم
اون یکی هم هر شبِ خدا زنگ میزد که من خوابم نمیبره ... برام قصه بگو ... منم یه چیزهایی که خودمم موندم از کجام در می آوردم واسش میگفتم تا از رو نفس کشیدنش بفهمم خوابش برده ... و ایشون معتقد بودن که قصه هایِ من معجزه میکنه و اگر نگم تا ساعت ها نمی خوابه و کلافه میشه ... حالا خوشگلیه قضیه اینه که من از قصه گفتن خوشم نمیاد ... یعنی میاد امّا نه به زور و با اجبار ... و این جماعت همیشه وقتی من میگم "نه" از تنها سلاحی که مثل بنز رو من کار میکنه استفاده میکردن و میکنن "عذاب وجدان" ... امّا حالا منظور از اینهمه غر زدن این بود که بگم ... برای اولین بار ... البتّه بجز عزیز که واسمون قصه میگفت بچگیا ... یکی پیدا شده که واسه "من" قصه بگه ... و من دیشب لذتی از قصش بردم که از خیلی چیزها تو دنیام بهتر بود ... اسکار و خانومِ صورتی ... و قرارِ هر شب یه نامه از نامه های اسکار رو برام بخونه ... اینکه عاشق داستان شدم به کنار ... دارم فکر میکنم که یعنی وقتی منم قصه میگم، اینقدر دوست داشتنی و خواستنیم؟