امروز زندگی زشت تر از هر روز است
هوا سنگین تراست
دنیا سیاه تر و کثیف تر و نامردتر از هر روز است
خورشید به جایی نمی تابد، خوشبختی در جایی رخنه نمیکند، خدا به هیچ کس لبخند نمی زند
امروز پدرها به خانه بر نمی گردند
نوزادی متولّد نمی شود
مسافران به مقصد نمیرسند
دعایی مستجاب نمی شود
امروز هیچ بیماری از مرگ رهایی نمی یابد
امروز فقط روز زجر است ... روز درد، روز مرگ
صدای بد آوای کلاغها کوچه را پر میکند ... چشمهای عابران را وحشیانه از حدقه بیرون میکشند
از زمین بوی خونِ دلمه بسته ی کهنه بلند میشود ... لاشه های دریده ی سگها روی زمین میمانند
امروز... درد... حقیقت متعفن زندگی است
پشت به من ... رو به معرکه ی پر خونِ پر ناله ... به آسمانی چشم دوخته بود که خنجر بر فرق مردم میبارید
میدانم که به صدای ذجّه ی گرگ ها گوش میداد ... به صدای شیون زنها ... صدای خرد شدن استخوانها
به دستان لرزانش نگاه کردم ... مو بر تنش راست شده بود
دستی بروی شانه اش گذاشتم ... بدنش از لرزش ایستاد ... سرش پایین افتاد
پرسیدم: چه بر سرمان آمده است ... چشم و دلم؟
شانه اش لرزید ... حق حقش نفسم را برید
گفت: بلا ... نفرین خدا ... زندگی را باختیم بانو
پرسیدم: چرا نور چشمم؟
گفت: شکستیم ... شکستیم و ندانستیم چه میکنیم
گفتم: بند میزنیم ... از نو میسازیم
بیشتر گریست ... آب میشد و... آب میکرد وجودم را
چه شکسته ایم که سزاوار این بلاییم جان دلم؟
گفت: خدا امروز اختیار جهان را به ابلیس باخت ... ما نمیدانستیم ... نمیدانستیم که تنها یک چیز بنیاد زمین را در مشت نگه داشته است ... تنها یک چیز راه عذاب و لعنت را بر ما بسته است ... شکستیمش بانو ... خدا از آسمان گریزان شده ... زمین در نفرین ابدی فرو رفته
پریشان حال پرسیدم: آن یک چیز چه بود، چراغ دلم؟
گفت: " حرمت عشق" حرمت شکسته ایم ... بر باد داده ایم ... شکست خورده ایم
صدایش میلرزید
به خود لرزیدم
بدنش را رو به خودم چرخاندم ... خدایا چه میدیدم؟
صورت زیبایش خونین بود ... لبانش خشکیده بود ... گونه اش کبود وسینه اش پاره پاره بود
نگاهش آتش به وجودم زد ... همه چیز رنگ باخت ... سقف آسمان بر سرم خراب شد
گریستم: چه بر سرت آمده؟ چه به روزت آورده است روزگارعزیزترینم؟
گفت: ترس از ناتوانی، ناتوانم کرد بانو
ترس از ندیدن، نور از چشمانم گرفت
هراس از عشق طاقتم را تمام کرد ... تردید کردم
حرمتش را شکستم بانو
... نفرین شد زمین ... نفرین ... نفرین
مبهوت و نگران نگاهش کردم ... " نمیفهمم ... چه میگویی؟
من شیوه ی عاشقی را از تو آموختم
ترس و ناتوانی را تو از خانه ی من بیرون کردی
من شجاعت چشمهایم را از نگاه تو طلب کردم
من تردید را با زنجیر کلام تو زندانی عشق کردم
حرمت عشق کلام تو بود
حرمت عشق، روشنی دل دریای تو بود، سوی چشمانم
چه میگویی از حرمت شکنی؟ چه میگویی از ناتوانی
تردید را چه به سر به سوی تو بلند کردن؟
ترس را چه به خانه در دل تو کردن؟
دل تو، امانت دار نور و نوای عشق است، بهار دلم
صدای حق حقش آسمان و زمین را پر کرد ... با دست ها صورتش را پوشانده بود ... قطره های خون از لابلای انگشتانش میلغزید و بر زمین میریخت
خون میگریست ... خون میگریست ... خون میگریست ...
گفت: امانت بر باد دادم بانو ... دلت را بدست مرگ دادم بانو ... عشقت را به فرمان وحشت سر بریدم بانو
آسمان غرشی کرد
ابرهای سرخ پیکر آسمان را پوشاند ... صدای جیغ و ذجّه گوش را کر میکرد
به زانو در آمدم ...
خون در رگهایم منجمد شد
نفسم ابر سفیدی در هوا رها کرد ... ابر به بال پروانه پیچید ... پروانه خشک شد و کنار پایش افتاد
-------------------
این قصه رو تموم نکردم ... چون آخرش رو نمیدونستم ... چون با اینکه یکی بود یکی نبود این داستان رو من گفتم ... یک جا غفلت کردم و اختیارش از دستم رفت ... وقتی فهمیدم آخرش به کجا می رسه ... اینجا هم نوشته میشه