Friday, November 7, 2008



من عاشق این آدمهای عجیب غریبم ... که نگاشون میکنی، انگار نه انگار که دنیا و آدمهاش میتونن یک "کانِسپتی" باشن که به تخم آدم باشن ... یه دختره تو دانشگاه هست ... هم رشته (شکی نبود البته)  ... این دختره رسما ... بدون هیچ شوخی ای با لباسِ "جوکر" میاد مدرسه ... یعنی حالتِ عادّیش اینه که صورتشو نقاشی میکنه ... لباسهای دلقکوارِ مدلِ جوکر میپوشه ... خداست ... من حالِ دنیا رو میکنم با این تیریپش ... امروز هم یه دختره رو دیدم ... با لباس این راهبه های بودایی تنش ... سرشم کچل ... با همون کفشها ... یه کوله پشتی پشتش بود داشت میرفت سرِ کلاس ... پرسیدم رشتش چیه، گفت فلسفه! بعله ! حالا اون روانی ای رو بگو که زنگ زدم بهش میگم که چی دیدم میگه: ای وایییییییییییی ... چرا نپرسیدی مال کدوم مانِستِریه ( من نمیدونم فارسیش چی میشه) ...  اگه من میدونستم میشه مدرسه هم رفت که تاحالا رفته بودم