روی تخت روبرویی پیرزنی بود ... فرسوده ... با اندامی هم قواره ی یک پسر بچه ی سیزده ساله ... و اونقدر خمیده، که با پشت بالا اومده ی تخت، باز مجبور بود گردنش رو هم خم کنه ... نگاهی میکرد که انگار همین الان میخواد چیزی بهت بگه ... و انگار اون حرف بنا بود زندگیت رو عوض کنه ... یا انگار فکر میکرد که تو رو خواب میبینه و میخواد بدونه چرا به خوابش اومدی ... کاری داری باهاش؟
می گفتن هیچ کس رو نداره ... میگفتن برای این آوردنش که کف اتاقش، زمین خورده پیداش کردن
می گفت گشنشه ... و سوپ میخواست ... با ساندویچ ماهی ... با نونی که به معدش بسازه
می پرسید: اینی که بِهم میزنین رو نمیشه خورد؟ باید حتما تزریق بشه؟
می گفتن هیچ کس رو نداره ... اما تنها نبود ... چند تا از دوستاش انگار دورش بودن ... باهاشون حرف می زد ... به یکیشون می گفت: به نظر من باید بری اون پرنده رو تا نپریده بگیریش ... که لااقل یه کاره مفید تو زندگیت کرده باشی ... می گفتن هیچ کس رو نداره ... ولی فکر کنم اینو میگفتن چون حسودی میکردن به اینکه با دوستایی که ما نمیبینیم خوش و بش میکنه و با ماها که همدیگه رو میبینیم کاری نداره
چه فرق میکرد کی کنارش بود ؟... مهم این بود که فکر میکرد اون وقت شب تو بیمارستان تنها نیست ... مهم این بود که حرف هم رو میفهمیدن ... مهم این بود که با تمام از کار افتادگی، هنوز دوست خوبی بود، که میخواست پرنده گرفتن یاده دوستش بده ... که بدونه برای زنده بودن باید دنبال چیزی دوید ... باید چیزی خواست ... حتی اگر اون چیز ساندویچ ماهی باشه ... با نونی که معده رو اذیت نکنه