Saturday, January 17, 2009

یازده هفته و نیم





دلم میخواست میتونستم اون روز باهاش باشم ... دلم میخواست اونجا بودم و نمیگذاشتم مانیتور رو نگاه کنه، که امروز با بغض پشت تلفن بهم بگه: شهرزاد سر داشت، ۲ تا دست، ۲ تا پا ...  شاید حوا راست میگه و از روی بیخیالی و بد جنسی نیست که میذارن لحظه های آخر صدای قلبش رو گوش بدی و دست و پای کوچیکش رو توی شکمت ببینی ... شاید اصلا برای اینه که مطمئن بشن میفهمی داری چه کار میکنی ... که میفهمی شوخی نیست ... که میفهمی سال ها به این سر و دست کوچیک فکر خواهی کرد  ... که سال ها قراره به اون اتاق و اون تخت برگردی و خودت رو محاکمه کنی ... که میفهمی اون چیزی که ازت بیرون میکشن و دور میاندازن فقط یک تکه گوشت بد رنگ نیست  ... همه ی اینها رو میفهمم ... اما بازم عزیزمه، و از فکر اینکه اون روز،  تک و تنها چی کشیده تنم میلرزه

قربون دل خوشگلت برم که با اون حال زنگ میزنی حال دندون دردِ منو میپرسی