Monday, May 4, 2009





داشتم میرفتم طرف کلاسم ... نمیدونم چی شد یهو یاد این افتادم که یه مدت بچگیام آرزوم بود چوپون بشم

ده بیست تا بادکنک باد میکردم با هزار بدبختی ... بعد پیرهن گشاد بلند میپوشیدم ... یه چند تا روسریه گل من گلی یه جوری مدل این سریال های پیامبری و اینا که نشون میدادن این صحرا نشینا میبستن به کلشون میبستم به سرم ... یه دونه میله ی بلند پلاستیکی ام که نمی دونم از کجا پیدا شده بود میگرفتم دستم ... راه میافتادم تو خونه ... به هی آروم با این چوب دستیه میزدم به این گوسفندا که را برن ... بعد پیچ راهرو رو اشتباه نپیچن برن تو اتاقا که درشون بازه ... بعد میرفتم میرسیدم به سالن مثلا بعد بالای پشتیه مبل میشستم ... مثلا استراحت کنم رو تپه ... بعد با گوسفندام حرف میزدم ... آخه من کسی رو نداشتم دیگه میدونین؟ ... یه چوپون تنها بودم واسه خودم ... بعد هی ام یکیشون مثلا گم میشد ... من و بقیه دنبالش میگشتیم ... خلاصه بساطی بود
چه قدر مخم کار میکرده تو جغلگی ... خیلی خداس چوپون شدن
کاش میشد
شاید بشه
میشه؟