Monday, January 11, 2010








دلم برات تنگ شده
برای تویی که از جنس منی
تویی که مثل من دیگه تو تعریف مردم شهرمون از "زن" جایی نداری ... و وقتی میگم که رو پای خودمون باشیم ... که مثل کوه بزرگ و نیرومند باشیم و استقلال داشته باشیم  یه جور بدی نگام نمیکنی 
اگر مردی رو برای همسفر بودن انتخاب کردیم فقط برای این باشه که دشت و دره ها و بره های کنار جاده رو باهاش تقسیم کنیم و زیر بارون باهاش نفس بکشیم ... نه اینکه بذاریم پاهامونو با منطق سنت های مقبول بشکنه ا بعد مردونگی کنه و تمام راه مجبور باشه باز با منطق همون سنت ها کولمون کنه  ... وقتی اینها رو میگم بهم جوری نگاه نمیکنی که حس کنم داری دنبال این میگردی که رو بیماری روانی که احتمالا دچارشم چه اسمی می شه گذاشت 
دلم برات تنگه ... و از همه بدتر اینکه حس میکنم نکنه من به خاطر اینکه خودم با این افکار و اعتقاداتم تنها نمونم تو رو هم هی تو این سالها هل دادم طرف این جور طرز فکر و رفتار 
در اینکه این جور نگاه کردن و این جور فکر کردن درسته شک ندارم ... اما در اینکه آدمهایی مثل ما ... بخصوص اونهایی که مثل تو عاشق بچه و خونه ی شلوغ و آشپزین و روح زنانه ی زیبایی دارن ... با این جور نگاه کردن میتونن به چیزهایی که میخوان برسن و خوشبخت باشن شک دارم
خودت گفتی که تو شهر بچگی هامون با این رفتار و عقاید هیچ جوری هیچ جایی نداریم ... اینجا چی؟ میتونم بهت بگم که اینجا به اون خونه ی پر صدا که میخوای از هفت گوشش جیغ و خنده ی بچه بشنوی و برای کسی که با اشتها غذا میخوره و دستهای مردونه داره آشپزی کنی میرسی؟ ... میتونم بگم که افکار و عقایدت رو عوض کنی و بجاش بری به قول خودت سرویس ۱۸ نفره غذا خوری بخری و بذاری کسی بهت پول تو جیبی بده و تمام امیدت واسه استقلال مهریه ای باشه که ۴ نفر دیگه سرش با هم چونه زدن؟ 
تنها چیزی که همیشه گفتم و هنوزم فقط همونو دارم که بگم اینکه که ... هرکجا و هرجور و هر طور که باشه ... من رو داری
دستهای مردونه ندارم ... با اشتها چیزهایی که میپزی رو نمی خورم ... اما هستم