Wednesday, February 24, 2010




از فکرِ تنها مردن تنم لرزید 



بعضی چیزها انگار فکر کردن بهشون با طبیعت آدم سازگاری نداره. هزار بار میشنوی و یک بار هم گوش نمیدی. انگار قبلا کسی در گوش مغزت گفته که بعضی جمله ها رو تا جایی که جا داره زیر سبیلی رد کنه. اونم واسه خیر خواهی

تنها ... روی تخت بیمارستان یا خانه ی سالمندان یا حتی تخت خونه خوابیدی
مریضی 
درد داری
 از کار افتاده ای
 خجالت میکشی از اون غریبه ای که میاد تر و خشکت میکنه 
و ... نه ... نه ... مرگ دیگه اون اتفاق بزرگ نیست که امروز فکر میکنی

حس میکنی که کم کم وقت رفتنه  ... و ترسیدی ... ترسیدی برای اولین بار ... با تمام اون نطق ها و بحث ها که تو جوونی راجع به مرگ میکردی ... ترسیدی

یه موقع میترسیدی مامانت رو صدا میکردی ... بیدار میشد میامد کنار تختت ... نازت میکرد و میپرسید که چی ترسوندتت ... و میدونستی که هیچ چیز برای اون آدم مهم تر از تو نیست

به برادرت فکر میکنی ... که چه قدر حس میکردی عمر و عشق و زندگیش به نفس تو بستست ... اگر مریض و خراب بودی ... چه قدر براش مهم بود ... وای خدایا ... فکر مرگ تو چه قدر براش تلخ بود ... اگر مرگت رو میدی چه قدر میشکست 

و به تمام آدمهای دیگه ی زندگیت ... آدمهایی که الان هیچ کدوم کنار تختت نیستن
آدمهایی که احتیاج داری دستت رو بگیرن که بدونی کسی، امروز، شاهد مرگت هست 
که بعد از اینهمه سال زندگی ... مرگت اتفاق مهمیه 

آدمهایی که سالهاست مردن
و هیچ کس نمیدونه ... که تو روزی ... دختر کوچولوی کسی بودی ... که اگر گریه میکردی ... دنیا براش تیره میشد
که تو روزی ... خواهر کسی بودی ... که اگر الان اینجا بود ... فریا میزد و زمین و زمان رو به هم میدوخت که تو زنده بمونی
که روزی کسی از عشق چشمهای تو شب خواب به چشمهاش نمی اومد  ... از فکر یک نفس دور بودن از تو، اشک توی چشمهاش جمع میشد 

تویی و اتاق ساکت و دستهای چروکیده و نفسی که میدونی هر آن ممکنه دیگه بیاد و برنگرده
کسی نمونده که موهای سیاه تو رو به یاد داشته باشه
 

تویی و ته خط

تنها

----