Tuesday, June 10, 2008

خیلی وقت بود که نفس نمیکشید...پلک نمی زد ... حتم دارم که قلبش نمی تپید. اَصلا نگاهی واسش نمونده بود که بخواد از من بدزده ! سالها به انتظار من نشسته بود و من... مثل کثافت ترین معشوقه زمین هرزگیه ساختگیم رو به رخش کشیدم! بوسیدم و لرزید...خوابیدم و نالید! گفته بود که زندگی بی رحم و بی وفاست...فکر میکرد که چون دنیا رو لجن زار میبینه طاقت تحمل هر چیزی رو داره...با خودش می گفت آخه چی میتونه از اینی که هست بدتر باشه؟ دل اون طاقت رنج و خفگیه باتلاق زندگیشو داشت...اما طاقت عشق افریته ای مثل من رو نه