Wednesday, June 11, 2008

ا...ر...ا

الو؟- 
سلام شهرزاد جان، چه طوری؟ -
. صدا آشناست امّا خاطره هایی که این صدا بهشون تعلّق داره از اینجا خیلی دورند 
صدا، روزی محو تماشای دختری شد که از تمام بچه های کلاس یه جورِ کاملاً محسوسی کوچک تر بود و از همه باهوش تر به نظر می رسید. خوش سر و زبون، خوش خنده، شیطون ! از اون دخترهایی که چشماشون همیشه انگار میخندند. از اونهایی که یه روز سر و کلّشون تو زندگیه پر حد و مرز و قانونمندت پیدا میشه و برای همیشه دیدِت رو به دنیا عوض می کنن. از اون موجوداتی که انگار از جنس تو نیستن، پرنده ی قفسی نیستن، نگران هیچی نیستن!!! وقتی به همچین کسی بر میخوری، اوّل نفست کند میشه. به پت پت می افتی. بعد به خودت می آی و می بینی که ساعت ها و روزهاست که فقط به اون فکر کردی. کم کم متوجه میشی که اگر از میدون مین هم در حال رد شدن باشی، دوست داری بازم تنها به اون فکر کنی.

خوبم، ممنون. تو چه طوری؟‌ -
منم خوبم. مزاحمت که نشدم؟ -

مزاحمم شده؟ نمیدونم 

داره وادارام میکنه به اون روزها فکر کنم. به اون چشمهای سبزی که همیشه دنبالم میدوید. به پسری مؤدب. قد بلند. با پوستی سفید و شفاف. اون روزها اخلاقم اینقدر گه مرغی نبود. از همون
روزها استاد خود به خریّت زدن بودم. هنوز هم اگر ازش بپرسی، فکر میکنه من هیچ وقت نگاه پر از تحسین و، بعدها،پرازعشقشو ندیدم 

دانا چه طوره؟-
اونم خوبه، دیگه بزرگ شده حسابی شیطونی میکنه -

این رو که می پرسم خودم جا میخورم. انگار یه ورِ مغزم اون طرف دیگرو قافلگیر کرده. برای چی به من زنگ زده؟ طعم دهنم تلخ می شه. از خانومش می پرسم. مرتب از در و دیوار جفنگ به هم میبافم و تحویلش میدم تا وقت داشته باشم به فکرهای متعفنم سامان بدم. هفت سال گذشته. یک لحظه به خودم شک میکنم. نکنه من...؟ نه!!! من هیچ وقت به این احساس دامن نزدم. حتی وقتی که 
همه ی کلاس می دونستن، من بازم وانمود کردم که نمیدونم. من خرم. من مُبلم 
بعد از ازدواج (با مریمی که احساس میکنم در همین لحظه داره بهش خیانت میشه)، بعد از دانا... معنیِ این لرزش و آهنگ بی تابِ صدا رو نمی فهمم 

دانا... من آرامشِ دنیای قشنگ تو رو به هیچ هوس و لذتی نمیفروشم
کاش پدرت هم فروشنده نبود