Monday, July 21, 2008

پیرمردی بود با قدی کوتاه و هیکلی متوسط که آرامشی افسانه ای را با هر بازدم در هوای اطرافش پخش می کرد. پوستی تیره و سری پر ازموهای جو گندمی داشت. موها همیشه مرتب و شانه خرده به یک سمت هدایت شده بود. خطوط صورتش گود و سمج بودند. دو خط عمیق در دو طرف دهانش دیده می شد که حالتی غم زده به  چهره اش می ریخت. بینی گوشتی اما کشیده اش سر به پایین داشت و موهای ابرو بلند و کمی نا مرتب بودند. و چشمها ... نمیدانم با وجود چنان چشمانی چه طور توانسته ام جزییات دیگری هم از آن چهره به خاطر بسپارم ... جز آرامش و عشق  چیزی در آنها نبود ... هرگز نشد اسمی برای رنگ چشمانش بگذاریم. وقتی رفت ... نبودیم ... من و تویی که از سالهاقبل تنها کسانی بودیم که دوست داشت ببیند ... نبودیم ... راستی این ما بودیم که عزیز ترین دخترش را بردیم جایی که هرگز نبیند؟