Wednesday, July 30, 2008
قرار بود ساعت ۷ بیدارشم برم سر کلاس امّا انگار تنم مرده بود، به قول این دختره انگار بختک افتاده بود روم (بعد شما به من بگین عین این میدون شوشی ها حرف می زنم) ساعت زنگ زد ... ۷ ... مامانم زنگ زد ... ۷:۳۰ ... سینا زنگ زد ... ۷:۵۰ ... چشمهام باز شد ... ۹:۱۳ ... چشمهام دوباره باز شد ... ۱۰... فقط زلزله میتونست من رو از جام بلند کنه ... و کرد!!!! اینجاست که بی لباس خوابیدن انسان رو به گه خوردن وا میداره ... از جام پریدم ... کنار تختم ایستادم ... بالای سرم رو نگاه کردم دیدم زیر پنکه ام ... تلفتنم رو برداشتم رفتم بیرون ... چرا بین اینهمه آدم توی این شهر به تو که اینهمه دوری تکست زدم؟ ... به بقیه زنگ زدم ... نمیگرفت ... من یه مرض عجیبی دارم ... در این شرایط یه جور خطرناکی خونسرد میشم ... فکر کردم چه کیری که من تنها باید له شم چرا بقیه نیستن با هم له شیم؟ چرا جدا جدا؟