هفت صبح اومده تو اتاق من مثل این دزدها ... کلید ماشینم رو از روی میزم برداره ... ماشینُ بپیچونه بره مدرسه ... پریدم از خواب ... زدم که ... اینو بر نمیداری ها! ... من کلّی کار دارم امروز ... مسخره ی تو نیستم که هر روز هر روز میای دزدی ... از اونجایی هم که این بچه از من می ترسه ... بخصوص صبح ها ... گفت: نه !!!! فقط می خوام یه چیزی از تو ماشین بردارم دیروز جا گذاشتم ... بعدِ یه چند دقیقه مثل اینکه رفت بیرون دل و جیگرشو هم کشید، نفس گرفت، دوباره اومد گفت: من جلسه دارم با استادم خیلی مهمّه میرم تا ۱۲ میام ... یه جوری نگاش کردم که فکر کنم حس کرد ممکنه همون لحظه یه ژ-۳ از زیر پتو در بیارم ... آخه بابا این بشر به طرز وحشتناکی گنده گوزه ... یعنی میگه ۱۲ خونم ... میتونی مطمئن باشی که تا ۳ جلسه داره، تا ۸ شبم خونه پیداش نمیشه ... باز رفت بیرون ... ایندفعه رفته واسه من "مامانشو" آورده بچّه فوفول ... مامان جونشم که جونش واسه این بچه ی دسته گل عقب افتادش در میره گیر داده به من که بیا ببرش اون ور شهر، ۱ ساعت فاصله، برگرد ... چشمهای هر دوشونم که عین این بچه گربه های کتک خورده ی تو جوب افتاده ی مریض آدم رو نگاه میکنه ... خلاصه گفتم باشه آقا جون باشه ... رفتیم نشستیم تو ماشین ... یه ۵ دقیقه حرف نزدم باهاش ... اینم که فکر کنم نفس ۵ خط درمیون میکشید که یعنی من " نامرئییم" ... آخرضبط رو کم کردم داد زدم: مامانتو واسه من میاری بزمجه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سینا باور کن هییییییییییییییچ کس تو دنیا به اندازه ی من از دست خونسردی و روانِ پریشونِ تو حرص نخورده ... حیف که اگه نباشی حوصلم سر میره ... کسیم نیست وقتی دعوا میشه بیاد منو نگه داره که اعدام لازم نشم ... وگرنه شک نکن که تا حالا تیکه تیکت کرده بودم باهات قورمه سبزی پخته بودم واسه مامان جونت