Wednesday, October 8, 2008

اونقدر حرف زیاد شده که نوشتن سخته ... نوشتن راجع به اینهمه فکر ... اینهمه احساس عجیب و غریب ... سخته ... از چیزهای بی ربط میشه نوشت ... از اینکه ما جماعت چرا همچین میکنیم وقتی به هم ولایتی هامون میرسیم؟
کلاس ادبیات فارسی برداشتم ... آقاهه خیلی باحال بود ... درسهایی که میداد هم خیلی جالب بود ... از اون امتی که من دیدم هم ۱۰۰٪ هیچ کدوم چیزهایی که میگفت رو بلد نبودن که بگیم خوب براشون لوس بوده ... کلاس باید ساعت ۵ تموم میشد ... ملّت ساعت ۴، وسط درس یارو بلند گفتن " خوب بسّه دیگه، خسته شدیم " ... من کففففففففف کردم خدا وکیلی!!!!! آخه آدم اینقدر بی شعور؟؟؟؟؟؟ حالا این جک و جیقیل های بچه باحال که "خسته " تشریف داشتن سر کلاس های دیگه جیکشون در نمیاد ها ... از اون بدتر اینکه دوستمون هم لبخند زد ۵ دقیقه بعد هم سر و ته ماجرا رو هم آورد