امروز رفته بودم دفترش که نامه ای که احتیاج داشتم رو ازش بگیرم ... دیشب هم براش ایمیل زده بودم که برای یه تحقیق به کتاب احتیاج دارم که پیدا نمیکنم ... خواسته بودم اگر میشه چند تا کتاب مربوط به موضوع معرفی کنه
وقتی صحبت از نامه تموم شد ... تشکر کردم و بلند شدم که برم ... پشت میزش نشسته بود ... کیفم رو که برداشتم گفت: خانمِ شیخ الاسلامی ... شما که تحصیل کرده اید و امید ۲ مملکت هستین ... میشه به من بگین که اگر بخواین به انگلیسی بگین که فرانسه صحبت میکنید، چی میگین
فهمیدم یه چیز کلفتی می خواد بارم کنه ... گفتم: خوب میگم
I speak French!
آها! پس نمیگین
I speak Francais!
پس چرا توی ایمیلتون نوشتین
I am looking for a Farsi text?
بله! یعنی باید مینوشتم
Persian?
بله دیگه!!!! فارسی که خوب فارسیه خانم. من نمیفهمم شما بچه ها چرا همتون این اشتباه رو میکنین
با نیشِ باز گفتم: چشم استاد ... آبرو ریزی نمیکنیم دیگه ... ببخشید
اومدم برام طرف در ... ولی برگشتم و گفتم: راستی استاد ... مادیگه امیدِ ۲ مملکت حساب نمیشیم ... ما امید یه مملکتیم
گفت: چه طور؟ ببینم شما چند ساله از ایران اومدین؟
هفت سال
پس بیشتر عمرتون رو اونجا بودید ... میشه گفت اونجا بزرگ شدید ... این فارسی ای هم که صحبت میکنید و میخوونید اونجا ید گرفتید ... فرهنگتون هم پایه و اساسش مالِ اونجاس ... بله؟
بله ... تقریبا
پس میخواید بفرمایید که یعنی اون مملکت بی هیچ امیدی همه ی این چیزها رو به شما داده؟ ... حتما امیدی داشته ... و داره ... این شماهایید که باید مرام و معرفت داشته باشید، امیدش رو نا امید نکنید
ادامه ی حرفهامون مهم نیست ... مهم اینه که اینجوری بهش نگاه نکرده بودم ... انگار یه طبلی که تا حالا صداشو نشنیده بودم ... یهو تو وجودم شروع کرد به بوبوبوم پاپاپام کردن