Thursday, October 30, 2008



آقای محترم خدا ... با من شوخی میکنی دیگه، نه؟
آخه مزاحم تلفنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم الآن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم از این مدلها که فقط مال ۱۳ سالگین؟؟؟؟ زنگ میزنن شماره تو از اصغر گرفتم ... اصغر میگفت خیلی گلی ... هیچ وقت خدا هم قصد مزاحمت نداشتن ... به طور احمقانه ای هم خیلی مهربون و نازن ؟!؟!؟؟؟؟؟!؟؟؟؟!!!!؟؟؟؟؟؟؟
حالا من هر دو دقیقه یک بار سنم یادم میره باید زنگ بزنم از مردم بپرسم
تو که دیگه میدونیییی ... بابا من ۲۳ سالمه!!!!!!!!! اینم شوخیه با من میکنی؟؟؟؟ آخه الآن وقت این کاراس؟؟؟ دفعه های قبل گفتم حوصلت سر رفته میخوای یه ذره روحیه مون عوض شه ... الآن من شبیه آدمیم که حال این جنگولک بازیا رو داشته باشه؟ ... حالا چون من قول دادم آدم درست و مهربونی باشم  تو باید شب جمعه ها دوستاتو جمع کنی  بشینین اکیپی به این مسخره بازی هایی که سر من در میاری بخندین؟ ... کارِ مفید تر از این ندارین شماها؟ ...  برم به همه بگم صبح تا شب که دعا میکنن جواب نمیگیرن به خاطر اینه که آقایون خونه ی شما دوره ی تفریحات سالم دارن، آبروتونو ببرم ؟؟؟؟؟ ببین ... جیگرم ... منو نگا کن ... آها ... نیشتم ببند ... ببین ... خوشگله ... خدایی، باش ... اما اینقدر سیخ تو اعصاب من نکن ... میزنم یکی  این نوچه هاتو له میکنم ها

حالا خدای من خوبه ... ببین خدایِ اون بدبخت چه قدر باهاش لجه که یه کاری کرده زنگ بزنه مزاحم تلفنیه "ناز" من بشه ... با اینهمه حال و حوصله و اعصاب سالمم