داری خوش و خرّم، راست راست راه میروی و زندگیت را میکنی ... یک مرتبه یک چیز برّاق قشنگ روی زمین میبینی ... خم میشوی و دل سیر سیاحتش میکنی ... دست که بهش میکشی، دستت را میبرّد ... دست پاره شده به کنار ... در این وضعیت، زندگی هم همیشه خر سواریش میگیرد ... یکهو به خودت میایی و میبینی سوار کولت شده و پیاده بشو هم نیست ... حالا بیا و درستش کن ... دست خودش نیست دیگر ... شعور ندارد