این نوشته رو امروز لای کتاب پیدا کردم. مال خیله وقت پیشِ. چه قدر همه چیز عوض شده. چه قدر بد بود وقتی که فکر می کردم نوار کثافتی که مدام توی مغزم پخش میشه ساخته ی ذهن مریض منه . . . و این رو باور داشتم که مغزم ذاتاً لجنزارِ و نمی دونستم که دارم تو باتلاق حقیقتِ ذهن مریض تری خفه می شم. اگر ننویسم گم میشه. من کس و شعر نگهدارِ خوبی نیستم
گاهی فکر می کنم که اگرهمه عمرم رو توی غار زندگی میکردم و از اطرافیانم درس نمی گرفتم که چه چیزهایی بد و زشتند، شاید الآن تمام چیزهایی در زندگی من رو عذاب می دهند و مثل کرم های سبزِ لجوج گویی تکه هایی از مغز و روح مرا می کنند و هر یک به سویی می خزند، برایم اهمیتی نداشتند و شاید حتی متوجه حضور آنها در اطرافیان و روزمرگی هایم نمی شدم. خیلی مواقع فکر میکنم تا بالاخره بتوانم تصمیمی بگیرم چون به طرز مرموزی معتقدم که جواب این سوال انتهاناپذیر رنگ و روح زندگی مرا مثل زلزله ای اساساً تکان خواهد داد. دلم می خواهد روزی در برابر یک منظره ی زیبا و بکر بنشینم و ساعت ها به چیزهایی که ذهنم را می خراشند فکر کنم و آن وقت ناگهان فکری از لا به لای سلول های مغزم به درون رخنه کند و من تصمیمی تکان دهنده را زایمان کنم. تصمیمی که تک تک ذرات وجودم را بتکاند و مثل معجونی کرخت کننده، حساسیت مرا نسبت به تمام رفتارها، حرف ها و تمام اتفاقات دیوانه کننده اطرافم بخشکاند. دلم می خواهد این روح مریض و خشمناکی که مثل زندانی مجنونی خود را در درونم به در و دیوار می کوبد و از خشم و نفرت به خود می لولد مثل بودا آرام بگیرد و هیچ نیرویی قدرت به تلاطم در آوردنش را نداشته باشد. چرا این موضوع برای من تا این حد مهم شده بود؟ درست به یاد ندارم که از چه وقت این فکر در ذهنم جان گرفت، اما میدانم که یک روز این افکار و آرزوها مثل علف هرزی از زمین مغزم جوانه زد و گوشه ای آرام رشد کرد و آن قدر به رشد بی حیای خود ادامه داد که دیگر بجز وجود آن تمرکزم را به هیچ موضوع دیگری در مغزم نمی توانستم بسپارم