Saturday, December 20, 2008

من نمی تونم




شاید تو بتونی در این زمان از تاریخ زندگی کنی ... خودت رو روشنفکر و آزادیخواه بدونی ... امّا وقتی میشنوی که حقِّ آزاد زندگی کردن رو از اینهمه آدم دوست داشتنی میگیرن، چشمهات رو ببندی و گوشهات رو کر کنی و راحت بگذری ... و اگر کسی ازت پرسید که چرا؟ ... خونسرد و حق بجانب جواب بدی که " این جنگ، جنگِ من نیست" ... امّا من نه ... من نمیتونم ... من نمیتونم با هیچ دروغی خودم رو قانع کنم که این جنگ، جنگِ من نیست ... من نمیتونم خودم رو "آدم" فرض کنم، اگر ببینم که به کسی میگن حقّی کمتر از منو تو از زندگی داره ... که بیماره ... که کثیفه ... که جاش تهِ جهنّمه ... فقط و فقط و فقط به خاطره اینکه دلش برای هم جنسِ خودش میتپه ... تو اگر باور داری که من و تو باید بجنگیم که حق و حقوق زنها رو از حلقومِ قانون بیرون بکشیم ... و تا دلمون برای مردها میتپه ... کاری به این ردیف حق کُشی ها نداشته باشیم  ... سخت نابینا شدی ... این افکارِ مسخره و کور، از جنسِ همون حماقت و نفرتیه که مردم رو برده دار کرد ... و من نمیتونم ... واقعا نمی تونم ... روزی که خیلی هم دور نیست ... تو چشم های جوانی ... که شاید دختر یا پسره من یا تو باشه ... نگاه کنم و بگم من وقتی چنین افکار احمقانه ای رو به حلقِ مردم میریختند اینجا بودم ... زنده بودم ... جوان بودم ... گوش و چشم داشتم ... جزوِ "آدمها" بودم ... و هیچ کاری نکردم ... چون من دلم برای مردها میتپید ... چون اون جنگ، جنگِ من نبود