اصولا کتابی رو بیشتر از یک بار بخون نیستم ... اونقدر کتاب هست که اگر یک نفس تا آخر عمر بخونم هم وقت به راحتی کم بیاد ... امّا امروز کتابی رو که چهار یا پنج سال پیش خوانده بودم رو دوباره خواندم و کاملا ارزشش رو داشت ... کتاب همون بود که بود ... امّا من اونقدر عوض شدم که نفهمیدم این جمله ها رو قبل ها خوانده بودم ... فریدون سه پسر داشتِ عزیزترین نویسندم رو گرفته بودم جلوی صورتم و محو عکس های "جعبه ی افتخارات" مجید امانی بودم که یکهو نمیدونم چرا حواسم متوجه انگشتهام شد که کنار صفحه بودن ... کتاب رو زمین گذاشتم و بِرّو بِر به دستهام نگاه کردم ... دستام جوان بودن ... پوستم سفید بود و نرم به نظر میرسید ... خواستم تصویری که جلوی چشمهام بود رو جای امنی توی سرم ثبت کنم ... یه روز دوباره به این دستها نگاه میکنم و میبینم که کمی چروک خورده ن و میشه لایه های عمرم رو توشون دید ... کاش دستهام شبیه دستهای مامان بشن ... من همیشه عاشق و شیفته ی دستهاش بودم ... بچگی ها وقتی بابا شب کشیک بود پیشش میخوابیدم ... صبح کلّه سحر از خواب بیدار میشدم و هی وول میخوردم ... با دستهاش بازی میکردم ... با دستهاش حرف میزدم ... چندین بار بهش گفته بودم که اگه دستش رو از اینجا (یعنی آرنج) جدا کنه و بده به من بهترین اسباب بازیه دنیا میشه ... و ترجیح میداد من هر غلطی میخوام با دستش بکنم ولی هی مثل موتور ماشین سوال پیچش نکنم ... مامان دستهاش هنوزم که هنوزه خیلی قشنگه ... پوست نه خیلی تیره، نه خیلی روشن ... با ناخنهای کشیده ... نرم ... گرم ... مهربون ... آخ مامان ... نگیری دستهات رو ازمون